آمار
وب سایت: |
||
|
||
Alternative content
دسته گل
پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود . دختری جوان روبروی او چشم از گلها بر نمی داشت . وقتی به ایستگاه رسیدند پیرمرد بلند شد دسته گل را به دختر داد و گفت : میدانم از این گلها خوشت آمده است . به زنم میگویم که دادمشان به تو .گمانم او هم خوشحال میشود . دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین میرفت و وارد قبرستان کوچک شهر میشد .
امور مشاوره دبستان ابوسعید
به نام آنکه جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
¯¯¯¯
بکن در حال هرچیزی تفکر
که این است مایه عقل و تدبر
¯¯¯¯
دلی کز معرفت نور و صفا دید
زهر چیزی که دید اول خدا دید
¯¯¯¯
خداوند به هر پرنده اي دانه اي مي دهد ولي آنرا داخل لانه اش قرار نمي دهد
¯¯¯¯
اثر كمرنگ ترين نوشته ها بيشتر از قويترين حافظه هاست.